كجا خوش است؟ آنجا كه دل خوش است
در كشوری دور، مرد جوانی بود كه با مادر پیرش زندگی میكرد. جوان هرچه تلاش میكرد و به دنبال كار بود، كمتر موفق میشد. به همین دلیل زندگی آنها روز به روز سختتر میشد. تا اینكه یك روز پسر به مادرش گفت: در شهر ما
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه با مشكلات زیاد زندگی میكنند اما دل خوشی دارند.در كشوری دور، مرد جوانی بود كه با مادر پیرش زندگی میكرد. جوان هرچه تلاش میكرد و به دنبال كار بود، كمتر موفق میشد. به همین دلیل زندگی آنها روز به روز سختتر میشد. تا اینكه یك روز پسر به مادرش گفت: در شهر ما كاری برای من پیدا نشد. تو بمان من به شهر دیگری میروم و اگر توانستم كار مناسبی دست و پا كنم برمیگردم و تو را هم با خود میبرم. مادر كه چارهای جز قبول شرط پسر نداشت قبول كرد، و رفت صندوقچهاش را از روی طاقچه آورد و از ته آن یك سكهی طلا درآورد و به پسر داد و گفت: این سكه را برای روز مبادا نگه داشتهام، امروز همان روز است، این سكه را هم با خود ببر.
پسر صبح به راه افتاد ولی قبل از خارج شدن از شهر پیرمرد ناتوان و لاغری را دید كه از مردم كمك میخواست. جلو رفت و گفت: پدرجان من چه كمكی می توانم به تو بكنم؟ پیرمرد گفت: چند روزی هست كه درست غذا نخوردم و پول خرید چیزی را هم ندارم، اگر میتوانی كمكی به من بكن. پسر با خود فكر كرد كه این یك سكه طلا برای من سرمایه نمیشود ولی این پیرمرد را از گرسنگی نجات میدهد. سكه را به او بخشید. پیرمرد تشكر كرد و گفت: میخواهم در ازاء این كمك به تو پندی بدهم. پسر گفت: میشنوم. پیرمرد گفت: میدانی آدمی كجا خیلی خوش هست و احساس شادی میكند؟ پسر گفت: نه كجا؟ پیرمرد گفت: آنجا كه دل خوش باشه. پسر خداحافظی كرد و به راهش ادامه داد.
در ادامهی راه پسر از بیابان خشكی گذشت، ذخیرهی آبش هم رو به اتمام بود از دور عدهای كوچنشین را دید كه با زن و بچه و حیواناتشان به دور چاهی جمع شدهاند خوشحال شد و با سرعت بیشتری خود را به این گروه رساند. وقتی به آنها رسید خوشحالیاش تبدیل به یأس شد. مردان كوچنشین چندین بار سطلشان را به چاه انداخته بودند ولی هر بار طناب بریده شده و سطل داخل چاه افتاده بود. حتی یكی از مردان طنابی به كمر خویش بسته و آرام آرام وارد چاه شده بود ولی دوباره طناب در میانهی راه بریده شده بود و باز مرد به ته چاه افتاده و خفه شده بود مردم طناب خالی را بالا كشیده بودند.
مردم فهمیده بودند كسی در چاه هست كه نمیگذارد آب به آنها برسد تا اینكه پسر جوان گفت: من میروم و هر طور شده آب برای زنها و بچهها میآورم. با اینكه در مورد خطرات این كار با او صحبت كردند ولی گفت: اگر این كار را نكنم همگی از تشنگی هلاك میشویم، با این كار شاید بتوانم از مرگ خود و عدهای دیگر جلوگیری كنم.
مردم طناب را به دور كمرش بستند و پسر جوان آرام آرام وارد چاه شد. در میانهی چاه دیوی را دید كه در بدنهی چاه كمین گرفته و او را نگاه میكند در ضمن چاقویی هم در دست دارد منتظر كوچكترین خطایی از جوان است تا مانند دفعات قبل طناب را ببرد و مرد را در چاه غرق كند.
دیو به پسر جوان گفت: تو چه طور جرأت كردی به اینجا بیایی؟ جوان اول سلام كرد. دیو از برخورد جوان خوشش آمد و گفت: احسنت! حالا جواب مرا بده؟ جوان گفت: عدهای زن و بچه آن بالا از تشنگی ممكن است بمیرند، با دیدن آنها قبول كردم هر خطری را به جان بخرم شاید بتوانم به آنها كمك كنم. دیو از درك و شعور جوان خوشش آمد و گفت: سؤالی از تو میپرسم اگر پاسخ درست دادی كه هیچ ولی اگر جواب نادرست بدهی تو هم به سرنوشت مرد بددلی كه قبل از تو به اینجا آمد دچار میشوی. پسر گفت: من آمادهام.
دیو گفت: كجا خوشی؟ پسر فكر كرد چه جوابی بدهد كه دیو از دست او ناراحت نشود. ناگهان به یاد جملهی آن پیرمرد گرسنه و ناتوان افتاد و جواب داد. آنجا كه دل خوشه؟ دیو از این پاسخ خیلی خوشش آمد. به كنار او آمد و گفت: هر چقدر بخواهی میتوانی از این چاه آب برداری. در ضمن این سه انار را من به تو میدهم به شرط اینكه با احدی در مورد آنها حرف نزنی تا وقتی كه به خانه رسیدی. آن وقت میتوانی آنها را باز كنی. پسر سپاسگزاری كرد و از چاه خارج شد.
آن روز پسر جوان با این كار خود هم به زنان و مردان كوچنشین آب رساند و هم حیوانات تشنهایی كه همراهشان بود را سیراب كرد. كوچنشینها به رسم سپاسگزاری یك گوسفند و یك گاو به او پاداش دادند.
پسر جوان از آنها خداحافظی كرد و با گاو و گوسفندش به خانهاش بازگشت. قضیه را برای مادرش تعریف كرد و گفت: این دو حیوان را به عنوان پاداش گرفتهام ولی در مورد سه انار حرفی نزد. شب كه شد كم كم هوا تاریك میشد و درخشش جیب پسر جوان بیشتر میشد تا اینكه مادرش گفت: چه چیزی در جیبت هست كه اینقدر درخشان است. پسر دست در جیبش برد و یكی از انارها را درآورد. انار را كه باز كرد درخشش دانههای گوهر داخل انار چندین برابر شد.
فردای آن روز پسرك چند دانه از گوهرهای انار را به بازار برد فروخت و كم كم با پولی كه از فروش دانههای انار به دست آورد توانست كسب و كار و تجارت خانهای بسازد و تشكیل خانواده دهد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}